خورشید زمستون
نویسنده : ماهور ابوالفتحی
ژانر : عاشقانه
قیمت : 15000 تومان
خورشید زمستون
سخت از جا بلند شد، پایهی سرم را همراه خود کشید و بعد از پوشیدنِ دمپایی های نچندان تمیز بیمارستان اتاق را ترک کرد. باید آن غریبه را پیدا میکرد، باید به بهانهی تشکر او را میدید و خیالش از بابت این تنهایی و آشفتگی راحت میشد. تویِ سالن آرام آرام قدم برمیداشت و اطراف را نگاه میکرد. نگران بود؛ مثلِ بچهای که مادرش را گم کرده باشد... با اینکه میدانست نباید به کسی تکیه کند اما امروز را دلش میخواست بیشتر با آن غریبه سر کند. به ایستگاه پرستاری رسید و کم جان صدا زد: - خانم؟ پرستار بدون آنکه سر بلند کند به کارش ادامه داد و گفت: - چیه؟ آب دهانش را قورت داد و پرسید: - یه آقایی همراه من بود، شما نمیدون... پرستار بی حوصله بین حرفش گفت: - نه نمیدونم. بعد هم به کوبیدن انگشتانش رویِ کیبرد ادامه داد و خب خورشید درمانده برگشت سمتِ اتاقش! مرد رفته بود و خورشید حتی نتوانست از او خداحافظی کند؛ مثلِ مهدیار! رویِ تخت نشست، مثلِ جای شکستگی تازه جایِ این درد داشت درد میگرفت! چطور حتی به ذهنش نرسیده بود مهدیار چه نقشه ای در سر دارد و به کجاها که فکر نمیکند! سرش را بین دست گرفت باید به خانوادهاش خبر میداد؟! دلش میخواست به خانه برگردد و این لباس کوفتی آینهی دق را عوض کند! حالا که آن مرد رفته بود اینجا را نمیخواست، سوزن آنژیوکت را از دستش بیرون کشید و کمی بعد صدایِ قدم های کسی آمد... فردین بود... سراسیمه وارد اتاق شد و گفت: - واسه چی اینو درآوردی؟