کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

خورشید زمستون

نویسنده : ماهور ابوالفتحی

ژانر : عاشقانه

قیمت : 15000 تومان

خورشید زمستون

خورشید انگار که دنیا را به او داده باشند، خوشحال شد! این خوشحالی لبخند نشد و به لب هایش نریخت، بلکه برق شد و از چشم هاش بیرون زد! 

فردین با اخم های در هم گفت: 
- می‌خواستی بری؟ 

خورشید سر تکان داد و گفت: 
- باید می‌رفتم. 

فردین چپ چپ نگاهش کرد و در حالی که پلاستیک خریدش را کنارِ او روی تخت می‌گذاشت گفت: 
- به این پرستاره گفتم اگه بیدار شدی بهت بگه که برمی‌گردم، مُرده بود که نگفت بهت؟

خورشید لبش را با زبان تر کرد و گفت: 
- خوبم، باید برم، فقط می‌خواستم ببینمت که ازت تشکر کنم...

فردین در حالی که قد راست می‌کرد تا اتاق را ترک کند گفت: 
- عجالتا اسم و فامیلتو بگو پروندتو اوکی کنم بذارن از این در بری بیرون. 

خورشید از رویِ تخت پایین آمد و گفت: 
- خودم می‌رم.

فردین با اخم های در هم اشاره کرد به تخت و  گفت:
- بشین سر جات، گفتی اسمت چی بود؟! 

لب زد: 
- خورشید...

کمی مکث کرد و ادامه داد: 
- خورشیدِ سرلک.

فردین تای ابرو بالا انداخت، اسم خورشید قشنگ و آشنا به نظر می‌رسید. خواست اتاق را ترک کند اما سر جا خشکش زد! برگشت و به خورشید نگاه کرد، خوب دقیق شد... اسم خورشیدِ سرلک رویِ آن تکه کاغذ نوشته شده بود. لباسِ سفید این دختر... بودنش تویِ کوچه‌ی محضر.‌‌... این دختر نامزدِ همان حرامزاده بود؟!

مردمک چشم هایش گشاد شدند، رگ گردنش داشت متورم می‌شد از فرط حرص! دندان هایش رویِ هم چفت شدند و با نفس هایِ پی در پی به خورشید خیره ماند و دختر ترسید از این حالتِ آشفته‌ی او...

با چند گام بلند خودش را به خورشید رساند و وقتی دست هایش چفت شدند به یقه‌ی پیراهنِ او غرید: 
- تو زن اون بی پدری؟