خورشید زمستون
نویسنده : ماهور ابوالفتحی
ژانر : عاشقانه
قیمت : 15000 تومان
خورشید زمستون
" خورشیدِ زمستون " شقیقه اش را آرام فشار داد و حینی که آهسته پلک میزد گفت: - باشه، میام الان. الان یعنی کِی؟ یعنی قرار بود دست از سرِ خورشید بردارد؟! برود و او را به بدبختی خودش رها کند؟! خورشید از تخت پایین آمد، لنگان لنگان داشت به سمت در میرفت که دست فردین به شانهاش چفت شد و غرید: - کجا؟! خورشید با حرص در حالی که سعی داشت دستش را آزاد کند گفت: - قبرستون، میای؟! موفق نبود! زور فردین بیشتر از این حرف ها بود. که دختر را بی توجه به پایِ درددارش محکم عقب کشید و گفت: - بشین! چه میخواست از جانش این نه رومیِ روم و نه زنگیِ زنگی! با اکراه و اصرار نالید: - دست از سرم بردار! فردین او را همراه خودش کشید و به سمتِ تخت برد. دست گذاشت رویِ شانه هایش و فشار داد! به خورشید حالی کرد که فعلا باید بتمرگد سرجایِ خودش! - چی میگی تو؟ چی میخوای؟ با کی کار داری؟! سوال از فردین زیاد بود و جوابشان را کوتاه داد، زیر لب زمزمه کرد: - باید باهام بیای، هر وقت که خبرت کردم، هر جا که رفته بودن! خورشید داشت دیوانه میشد! این مردک چه میگفت؟! کم به زندگیاش زخم زده بودند و حالا باید مثلِ بدبخت ها دنبالشان راه میافتاد؟! خب به درک که رفته بودند، گور بابایِ قلبی که از او لگدمال شده بود، گور پدرِ هردوی آن ها... کجا میرفت دست از پا دراز تر؟! دم عمیقی گرفت، اشکی که بی صدا رویِ گونهاش راه گرفته بود را پاک کرد و زمزمه کرد: - من جایی نمیام، شما هم سفرتون به سلامت! خوش بگذره! فردین خندید، کوتاه، عصبی! دیوانه وار و تلخ... طوری که فقط چند ثانیه طول کشید و بعد از آن خون نشست به چشم هاش و پر از تاکید گفت: - میای! مجبوری که بیای...!