خورشید زمستون
نویسنده : ماهور ابوالفتحی
ژانر : عاشقانه
قیمت : 15000 تومان
خورشید زمستون
" خورشیدِ زمستون " - باشه تو خوبی! خورشید کلافه و بی حوصله به نظر میرسید! شاید هم کمی خسته و درمانده، نپرسید چرا مجبور است و چه چیزی او را مجبور میکند. حالا که فهمیده بود فردین سمتِ او نیست و او حالا همان آدم تنهایِ چند ساعت پیش است، عمیقا دلش میخواست از اینجا برود! فردین قد راست کرد، تویِ اتاق قدم زد! فکر کرد... باید همین حالا به استانبول میرفت؟! صدایِ تلفنش که دوباره به گوش رسید کلافه و عصبی جواب داد و گفت: - چیه امیر؟ امیری که پشتِ خط تلفن بود و گویا خورشید حدس میزد مدیر روابط عمومی شرکت باشد به فردین گفت که اشتباهی پیش آمده! مادرش به ترکیه نرفته و اصلا از راه هوایی مهاجرت نکرده است. حالا گیج تر از قبل مثل نقطهی پرگار داشت به اطراف نگاه میکرد و خورشید زمزمه کرد: - میخوام برم! فردین با اخم های در هم به او چشم دوخته بود! تویِ فکر غرق بود و دلش میخواست تمام دق و دلیاش را سر این دخترک احمق خالی کند. - پای اون حرومزاده رو تو به شرکت باز کردی، نه؟! خب کم کم داشت بهانه های جدید پیدا میکرد برای پیله کردن به این دعوای زرگری و ابلهانه. خورشید جوابش را نداد. نگاهش را داد به هم تختیِ جدیدش. چند ثانیه ای میشد که به اتفاق همراهش وارد اتاق شده بودند و گفت: - ببخشید اگه سر و صدایِ ما اذیتتون میکنه! منظورش این بود که فردین مراعات کند و خب نکرد! دریده تر و وحشیانه تر از قبل با دو گام بلند رو به رویِ خورشید دست به کمر و عصبانی ایستاد و باز طعنه زد: - یه نگاه کن ببین چطوری ریدی به زندگیِ ما اگه دلت خواست یه گره ای از کارمون وا کنی! - چرا انقدر نمک رو زخمِ آدمی؟! فردین عصبی و کلافه غرید: - من خودِ زخمتم بدبخت! هوامو نداشته باشی عفونت میکنم ریشه اتو خشک میکنم، رواله؟!