خورشید زمستون
نویسنده : ماهور ابوالفتحی
ژانر : عاشقانه
قیمت : 15000 تومان
خورشید زمستون
" خورشیدِ زمستون " - نه روال نیست پسرِ معشوقهی شوهرم! میخواست به فردین حالی کند که ابله، باید قدری، حتی کمی از اینکه پسر آن زن هستی شرمنده باشی! اما فردین شرمنده نشد و افسارگسیخته تر از قبل، فکش را قفل کرد و از بین دندان های کلید شده اش غرید: - بفهم حرفِ دهنتو! بفهم که چی داری زر میزنی! خورشید؛ بغضش را قورت داد، اخم کرد... بین این اخم پوزخند زد و گفت: - دروغ که نمیگم پسرِ معشوقهی شوهَ... دست فردین که بالا رفت حرف تویِ دهانش ماسید! دستِ فردین بالایِ سرش بود، مشت شد، این بار اما نگاهِ مواخذه گر خورشید او را شرمنده کرد که لب هایش را با زبان تر کرد و زیر لب گفت " ببخشید " عقب کشید. پشت به خورشید ایستاد و زنی که همراه بیمار بود گفت: - مادرجون چرا باهاش دعوا میکنی؟ گناه داره... فردین نگاه کوتاهی به خورشید انداخت و برای آرام کردن وجدان خودش لب زد: - پاشو ببرم برسونمت. خورشید با همان پای درددار از روی تخت پایین آمد و سخت از اتاق بیرون رفت و در همان حین با یکدندگی گفت: - ممنون لازم نیست، گفتی ما چه نسبتی داریم با هم؟ از رو نمیرفت این دختر، باز میخواست یادش بیاورد که پسر معشوقهی نامزد او بوده! فردین با حرص غرید: - دنبالِ گمشدهامون میگردیم! خورشید پایین دامنش را جمع کرد و در حالی لنگ لنگان به سمتِ ایستگاه پرستاری میرفت گفت: - من که گمشدهای ندارم ولی حیفه تو دوتا کفتر عاشقو از هم جدا کنی، خدا رو خوش نمیاد. فردین دست برد سمتِ شانه اش و او را چرخاند سمتِ خودش! واقعا این دخترک داشت رویِ اعصابش پیاده روی میکرد، چند لحظهای را به خورشید زل زد و خورشید گفت: - حرف بدی زدم؟ ولی اصلا بابتش معذرت نمیخوام...!