خورشید زمستون
نویسنده : ماهور ابوالفتحی
ژانر : عاشقانه
قیمت : 15000 تومان
خورشید زمستون
" خورشیدِ زمستون " * * * حرفش را به کرسی نشانده بود! آنچنان توی بیمارستان شلوغکاری کرد که دکتر فورا برگهی ترخیص خورشید را امضا کرد! و بعد از آن خورشید با آن پای آسیب دیده و دمپایی های بزرگی که از بیمارستان همراه خود داشت راه افتاده بود سمتِ ناکجا آباد. فردین پشت سرش موتورش را با سرعت آهسته میراند و میدانست که اگر از او بخواهد سوار موتور شود، این کار را انجام نمیدهد! هیچکدامشان دلشان نمیخواست به خانه برگردند! خانهی ساکتِ فردین بدون مادر و برادرش و خانهی شلوغِ خورشید با آن حجمهی فک و فامیل کنجکاو بدون شک یک جور حال آدم را بد میکردند. سرعتش را کمی بیشتر کرد و حینی که کنار خورشید حرکت میکرد پرسید: - کی فهمیدی؟! خورشید به او نگاه کرد! کِی فهمیده بود؟! همان روزهایی که فکر میکرد خانم اسمائیلی با فراخواندن و دادن ماموریت های مختلف به مهدیار در حقشان لطف میکند. دم عمیقی گرفت و گفت: - از اولش! فردین چند لحظهای موتورش را نگه داشت و بعد که از سر گاز میداد گفت: - فهمیدیو تا اینجا دهنتو بستی؟ خورشید شانه بالا انداخت... تلفنِ فردین زنگ خورد. حرف های مخاطب پشتِ خط عصبی اش کردند و بعد از گفتنِ " الان میام" فریاد کشید و با سرعت رفت...! * * * هیچکس توقع نداشت او را اینجا ببیند! تویِ دفتر، سرِ کارش! توی همان شرکتِ کوفتی! همه خبر داشتند از این اوضاع و داشتند با نگاهشان او را دیوانه میکردند. اما ساکت و آرام پشت میزش نشست و مشغول انجام دادن کارهایِ روزمره شد. صدایِ آن ها را خوب میشنید، فهمید که خانم محمدی زیرلب میگوید " دختره دیوونه شده" فهمید که آقای بهزادی گفت " الان فردین میاد داستان میشه" و چرا او تا به دیروز فردین را تویِ این شرکت ندیده بود؟! بغضش را قورت داد. دلش نمیخواست اینجا گریه کند، دستانش بی محتوا و بی قرار رویِ دکمه های کیبورد میچرخیدند و کلمات بی مفهومی را تایپ میکرد، فقط برایِ وانمود به اینکه حالش خوب است! ری اکشن زیاد میخوام فردا بریم پارت جدیددد️