کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

خورشید زمستون

نویسنده : ماهور ابوالفتحی

ژانر : عاشقانه

قیمت : 15000 تومان

خورشید زمستون

کنار خیابان دستش را بند کرد به تیرچراغ برق و هیاهوی ماشین ها نگاه کرد. صدای خانم اسمائیلی تویِ سرش زنگ می‌خورد " خوشبخت بشید " ، " به پای هم پیر بشید " و آرام خندید! 

دنیا برایش بعد این اتفاق چیزی شبیه یک لطیفه‌ به نظر می‌آمد! 

مهدیار حالا خوشحال بود؟ سوالی که سر تا سر ذهنش را در برگرفته بود! مهدیار در کنار خانم اسمائیلی... راستی خانم اسمائیلی بچه هایش را هم با خودش برد؟!

تلفن همراهش داشت تویِ جیبش زنگ می‌خورد، سکوت آن قدری به جان و تنش رخنه کرده بود که حتی نمی‌خواست حال بابا را بپرسد. 

چند دقیقه‌ی بعد همان فرد موتور سوار مقابل او نگه داشت و عجیب که از بینی‌اش خون می‌آمد و یقه‌ی لباس سفیدش هم خونی بود. 

خورشید به زخم لب هایش نگاه کرد و گفت: 
- پنچر شدی که توام...

پسر سر تکان داد و گفت: 
- خیلی، تو حالت خوش نیست، نه؟ 

گوشی آن قدر زنگ خورد که خودش از رو رفت. خورشید جوابش را نداد و پسر طبق عادت دست کشید به پشت گردنش و گفت: 
- دیدم اینجایی منم نگران پاتم، ببرمت بیمارستان؟

خورشیدِ بی هدف تنها گفت: 
- آره ببر! 

مرد جوان از موتور پیاده شد، دستمال یزدی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید و گفت: 
- اول بذار ببندمش، خونریزیش...

خورشید دامن لباسش را بی حرف کمی بالا زد و مرد پیش پایش نشست و یک زانویش را روی زمین گذاشت و زخمش را به آرامی بست! 

این وضعیت باعث می‌شد قلبش محکمتر از قبل بکوبد، غریبه‌ای از راه رسیده و به فکر زخم کوچک پای او بود اما آشنایی چند ساله او را تویِ برزخ رها کرده و رفته بود؟ 


سوار شد، نه برای اینکه درد پایش را دوا کنند، نه برای اینکه از اینجا ماندن خجالت می‌کشید، فقط از این جهت ترکِ موتور غریبه‌ای که او را نمی‌شناخت نشست که از تمام آدم های اطراف بیزار بود! 

می‌دانی؟ می‌خواست رفتن را تجربه کند، درست مثل مهدیار!