خورشید زمستون
نویسنده : ماهور ابوالفتحی
ژانر : عاشقانه
قیمت : 15000 تومان
خورشید زمستون
حالا همه چیز به هم ریخته بود! و درد آنجا بود که باید سعی میکرد به قلب زبان نفهمش حالی کند که حالا بعد از آن همه روز دوست داشتن تنفر بورز! چشم های کوفتیاش خیس نمیشدند چرا؟ و فقط حجمهی دردش بیشتر میشد؟! فردین سرعتش را بیشتر کرد و خورشید مجبور شد دست هایش را محکمتر از قبل به کمر او بند کند. حال روحی خورشید طی این لحظات مثلِ خط صاف رادیکال نوار قلب بود، مثلِ مرگ بود صاف و ممتد، یک دست و بی جان! به بیمارستان رسیدند و فردین بعد از خورشید پیاده شد، حینی که سرش را بالا میگرفت و قصد داشت خونریزی بینیاش را بند بیاورد زیر لب گفت: - پیری عجب زوریم داشت! موتورش را در همان حال قفل کرد. خورشید دست برد زیر چانهاش، سرش را پایین آورد و در حالی که با لبهی آستینش جلویِ خونریزیاش را میگرفت گفت: - سرتو بالا نگیر خطرناکه. فردین با تای ابروی بالا رفته و دست به کمر به او نگاه میکرد. خورشید در جواب این نگاه خیرهی متعجب آرام گفت: - مساوی شدیم! و بعد با پایِ آسیب دیده و برهنهاش راه افتاد سمتِ ورودی اورژانس! فردین با چند گام بلند خودش را به او رساند و پشت سرش وارد بخش شلوغ اورژانس شد. به اطراف نگاه کرد و وقتی کنج سالن تخت خالی دید، دستِ خورشید را گرفت و همراه خودش برد. چرا با او این همه خوب رفتار میکرد؟ خورشید که آسیب جدی ندیده بود از آن تصادف؟! اشاره کرد به تخت و به خورشید گفت: - بشین تا دکتر بیاد. خورشید به دستی که چفت شده بود به دست فردین نگاه کرد. فردین دستش را عقب برد و همان دست را طبق عادت کشید پشت گردنش. نگاه خورشید او را معذب میکرد...