کلبه کتاب | تجربه‌ای نو از کتاب‌های الکترونیکی و داستان‌های شگفت‌انگیز

خورشید زمستون

نویسنده : ماهور ابوالفتحی

ژانر : عاشقانه

قیمت : 15000 تومان

خورشید زمستون

خودش را زد به کوچه‌ی علی چپ! 
نگاهش را داد به اطراف و زیر لب گفت: 
- محشر کبراست اینجا...

و خب ظاهرا حواس کسی به خورشیدی که ناله نمی‌کرد تا توجه جلب کند نبود. نگاهش خیره مانده بود به کاشی های سفیدِ کفِ سالن که خیلی هم تمیز و نو نبودند! 

داشت فکر می‌کرد اگر مهدیار نرفته بود حالا احتمالا خطبه را خوانده بودند و همه چیز تمام شده بود! 

داشت به خودش دلداری می‌داد که فکرش را بکن، اگر مهدیار نمی‌رفت و عقد می‌کردند و همچنان رابطه‌ی مخفیانه‌اش را با آن زن ادامه می‌داد چه می‌شد؟! دست به صورتش کشید... این حرف ها درست بودند اما قلب زاده شده بود برایِ رفتن به راه هایِ اشتباه!

فردین پزشک جوانی را صدا زد و گفت: 
- دکتر مریض آوردیم واستونا... توجه بنداز اینور...

دکتر دست هایش را فرو کرد توی جیب روپوش پزشکی‌اش و حینی که به پرستار با صدایِ بلند نکته هایی را می‌گفت؛ به سمت آن ها آمد و پرسید: 
- بله؟ چیشده؟!

فردین به خورشید اشاره کرد و گفت: 
- پای ایشونو یه ملاحضه بفرمایید دکتر...

دکتر به خورشید نگاه کرد و خورشید حینی که دامنش را بالا می‌برد تا زخم را نشان دکتر بدهد گفت: 
- فکر نمی‌کنم خیلی عمیق باشه...

دکتر به دستمالی که دور زخم گره خورده بود نگاه کرد و حینی که به فردین اشاره می‌کرد تا آن را باز کند گفت: 
- عمیقه که این همه خونریزی کرده! 

فردین خواست دست ببرد سمتِ دستمال و گره‌اش که خورشید دست جنباند و زودتر از او مشغول باز کردنِ گره شد. دکتر زخم را بررسی کرد و گفت: 
- شستشو لازم داره، بخیه و آتل باید ببندیم چون زخم رویِ زانواِ باید از بخیه مواظبت کرد.

خورشید داشت از همهمه‌ی بیمارستان کلافه می‌شد! 

دلش یک جای آرام می‌خواست؛ هر جایی که ساکت باشد و آنجا بتواند از فکرهایِ هیولا مسلک تویِ سرش فرار کند. دکتر گفت: 
- منتظر باشید میام...

رفت و خورشید چشم هایش را محکم بست و زیر لب نالید: 
- سرم درد گرفت. 

فردین پرده هایِ اطراف را کشید و بالای سر او ایستاد، به چشم هایش نگاه کرد و می‌خواست حواس او را پرت کند در حالی که خودش بیشتر از هر کسی به یک همدم نیاز داشت: 
- راه داره ازم شکایت کنیا؟ نمی‌خوای؟ 

خورشید تویِ آن سکوت و فشار، توی آن صبر و تحمل بغضش ترکید... انگار یک دفعه یک چیزی درونش منفجر شد و از چشم هایش بیرون ریخت...