خورشید زمستون
نویسنده : ماهور ابوالفتحی
ژانر : عاشقانه
قیمت : 15000 تومان
خورشید زمستون
فردین قدری او را نگاه کرد و انگار دنبالِ کلمهای بود که بتواند دخترکی گریان را آرام کند. لب هایش را با زبان تر کرد، کمی خم شد و نزدیک به خورشید حینی که سنگینی دست هایش را انداخته بود رویِ میلهی تخت گفت: - خدا رو شکر کن که فرار کردی بابا... خورشید بیشتر گریه کرد، از تهِ ته دلش! انگار تمام دردهای کودکی تا به حال دست هایشان را دور گردنش فشار میدادند و خب او که فرار نکرده بود، به حال خودش رها شده بود! آن هم به بدترین شکلِ ممکن! فردین به دخترک نگاه میکرد و نمیدانست باید چه حرفی بزند... نمیدانست چه حرفی میتواند از دلِ سوختهی خودش بیرون بریزد! آن هم وقتی امروز صبح غرور و غیرتش لگدمال شده بود! از این در که بیرون میرفت، تویِ آن خانهی درندشت تنها بود! نه مادرش تویِ آن خانه بود و نه فرزاد! دست به صورتش کشید و گفت: - البته خوش به حالت که میتونی گریه کنی! نفس عمیقی کشید و سیبک گلویش را پایین فرستاد، لبخند تلخی گوشهی لبش نشست و به تلخی زهر زمزمه کرد: - من اصلا روم نمیشه دردمو یاد خودم بیارم! مادرش جوان بود درست، زیبا بود به کنار اما اینطوری رفتن و با جوانی به سن و سال بچهاش رفتن حماقت به نظر میآمد! دم عمیقی گرفت و خواست حرف بزند که پرستاری پرده را کنار زد و به خورشید که گریه میکرد گفت: - چیه؟ از آمپول میترسی اینطوری گریه میکنی؟!